«رضاشاه» فرزند «عباسعلیخان» از طایفهای در آلاشت از توابع سوادکوه مازندران و از مادری بیگانه و خارجی به نام «نوشآفرین» از مهاجرین قفقازی بود. این موسس سلسله پهلوی یکی از سلاطین ایران زمین است که از سرپرستی پدر و مادر بیبهره بود و کودکی و نوجوانی را در فقر و بیکسی گذرانید و از هرزهگری و تیلهبازی در کوچههای خاکی سنگلج به پادشاهی رسید!
«عباسعلی خان» (دادش بیگ ) پدر رضاشاه در سال ۱۲۳۰ هجری قمری (۱۱۹۳ هجری خورشیدی ) و در آلاشت متولد شد و پس از گذراندن دوران جوانی به تهران رفت و مانند اجداد خود در فوج سوادکوه به حرفه سپاهیگری مشغول شد. او با درجه نایبی کار سپاهیگری را شروع کرد و با درجه یاوری بازنشسته شد. عباسعلیخان پدر رضا شاه چند بار ازدواج کرد که در یکی از ازدواجها با «نوشآفرین» (مادر رضا شاه ) در تهران ازدواج نمود. وی از ازدواج اول خود سه فرزند داشت که هر سه دختر بودند و به نامهای خورشید خانم، ددُرخانم و نبات خانم.
همانگونه که در مقدمه گفته شد، بعد از ازدواج دوم عباسعلی خان با دختر ۱۶ ساله مهاجر قفقازی که از طریق مادرش با این دختر آشنا شده بود، دوباره راهی آلاشت شدند. بعد از این که عباسعلیخان مجدد بیمار شد ، برای مداوا راهی تهران شد و در تهران در گذشت. به علت این که همسر اول و خانواده و عموما مردم آلاشت با ازدواج غیرخودی مخالف بودند ، با «نوش آفرین» و فرزندش سر ناسازگاری گذاشتند ؛ در نتیجه مجبور شد با نوزاد و برادرش حسین به تهران مهاجرت نماید. ابتدا در خانه برادر بزرگش «حکیم علیخان» و بعد از اینکه «حکیم علی خان» برای ادامه تحصیل به آلمان رفت و برادر دیگرش «ابوالقاسم بیک» با این که مضایقه نداشت ولی به علت فقر مالی نمیتوانست از او نگهداری کند. پس نوش آفرین مجبور شد تن به ازدواج مجدد بدهد تا اندازهای از تنگنای زندگی خلاص شد.
به هر صورت دوران آسودگی خیال مادر رضاشاه زیاد طول نکشید. او هم بیمار شد و از دنیا رفت. رضا شاه در این موقع حدودا ۷ سال بیشتر نداشت و برای همین در زمان سلطنت بارها گفته بود در سن کودکی هرگز محبت پدر و مادر را ندیده و به نوعی عقدهای شده است.
بعد مرگ مادر ؛ دایی او ابوالقاسم بیک سرپرستی رضا شاه را بر عهده گرفت. ابوالقاسم بیک مرد نسبتا فقیری بود که با درجه معین نایبی در قزاقخانه خدمت میکرد. او فرزندی نداشت و برای همین رضا را مانند فرزند دوست میداشت اما چون فقیر بود نمیتوانست او را به مدرسه بفرستد. برای همین در کوچهها با بچههای همسن و سال خود به هرزهگری و تیلهبازی مشغول میشد. ابوالقاسم بیک، رضا را در قزاقخانه به کار گماشت و برایش زن گرفت تا افسر شد.
قزاقخانه از این جهت مهم است که در تاریخ معاصر ایران نقش بزرگی بازی کرده است. رضاخان از چهارده سالگی وارد قزاقخانه شد ، در آنجا تعلیم دید و انضباط نظامی را فرا گرفت . او در قزاقخانه تمام درجات نظامی را از سربازی تا سرداری قدم به قدم بالا رفت تا سرانجام توسط همین قزاقخانه کودتا کرد و ریاست کل قوای قزاق را به عهده گرفت. رضا خان آخرین فرمانده قزاقخانه بود و او بود که قزاقخانه را منحل کرد.
درجات نظامی از ابتدای قاجاریه عبارت بود از : امیر تومان ، میرپنج ، سرتیپ اول و دوم و سوم ، سرهنگ اول و دوم ، یاور اول و دوم ، سلطان اول و دوم ، حسین نایب ، وکیل باشی ، وکیل چپ ، وکیل راست ،سرجوخه و تابین
لغت میرپنج را میرپنجه هم میگفتند. برخی افسران که رسما فرمان میرپنجی نداشتند ولی در سرباز خانه رشادتهایی نشان داده بودند با وجود این که هنوز درجه سرهنگی داشتند به میرپنجه مشهور میشدند و پس از مدتی آنها را میرپنج صدا میکردند ؛ از آن جمله رضاخان است که از هنگامی که درجه سرهنگ دومی داشت، میرپنجه خطاب میشد ، وقتی سرهنگ تمام شد او را میرپنج میخواندند.
«ناصرالدین شاه» در مسافرتهای خود به اروپا و بازدید از ارتشهای اروپایی علاقهمند شد که مطابق آنها ارتش ایران را نوسازی کند لذا از امپراتور اتریش و تزار روس خواست که واحدهای مشابه آنچه خود دارند در ایران تاسیس کنند ؛ ابتدا یک فوج اتریشی در تهران درست شد ولی دوام نیاورد و پس از چندی منحل شد. «ناصرالدین شاه» در روسیه فوقالعاده مجذوب قزاقها شد. پس درخواست کرد یک معلم قزاق به ایران بفرستند ؛ تزار هم از خدا خواسته! موافقت کرد. تا بدین وسیله نفوذی در ارتش ایران بدست آورد. رضا از این هدیه بهترین استفاده را کرد . او در اولین فرصت وارد این قزاقخانه شد و ۴۳ سال بعد از قزاقخانه به کاخ گلستان رفت و تاج سلطنت را از نواده ناصرالدین شاه گرفت و بر سر خود نهاد. رضا در ۱۴ سالگی در قزاقخانه مشغول کار شد اما کار غیررسمی مانند پادویی و خدمات سرپایی و در ازای آن کار غذای خود را می خورد و لباس هم میگرفت ولی حقوق نداشت . او گرچه رسما قزاق نشده بود ولی در تمرینهای قزاقان شرکت میکرد وقتی یک فوج پیاده نظام به قزاقخانه اضافه شد رضا رسما وارد قزاقخانه شد. غذای خوب و کار زیاد او را قوی تر و خوش اندام تر کرده بود اما رضا از فوج پیاده راضی نبود ؛ قزاق سواره اهیمت بیشتری داشت لذا هر وقت یکی از قزاقهای سوار غایب بود رضا فورا به جای او سوار می شد و در تمرین ها شرکت می کرد تا این که به فوج آتشبار منتقل شد. در اواخر سال ۱۳۱۳ هجری قمری ( ۱۲۷۴ خورشیدی – ۱۸۹۵ میلادی ) ناصرالدین شاه میخواست وارد پنجاهمین سال سلطنت شود ، او میخواست جشن بزرگی بر پا کند و خود را به لقب سلطان صاحب قران ملقب نماید. لذا سه روز قبل از جشن تصمیم گرفت به زیارت حضرت عبدالعظیم برود و نمیدانست که آخرین زیارت او خواهد بود زیرا در حرم با شلیک گلوله میرزا رضا کرمانی که گفته میشد مورد ظلم و جور دستگاه واقع شده بود به قتل رسید. پس از کشتهشدن ناصرالدین شاه پسرش مظفرالدینمیرزا که ولیعهد و والی آذربایجان بود و در تبریز حکومت میکرد ، به تهران آمد و بر جای پدر نشست. اما آنچه مورد توجه و تعجب سیاستمداران و خصوصا خبرنگاران خارجی واقع شد این بود که چرا مظفرالدین شاه حمایل و نشان امپراتوری روس را زیب پیکر خود کرده و نشان امپراتور روس را به سینه زده است.
«رضا شاه» در ۲۰ سالگی برای اینکه ترقی کند و حقوق بهتری داشته باشد به ماموریت خارج از تهران رفت ، او به فوج سلطان آباد اراک منتقل شد و ماهانه هفت تومان مواجب داشت.
در همین جا بود که روزی به دیدن ملایی رفت و او به رضا شاه گفته بود تو روزی سلطان مقتدر این مملکت خواهی شد ؛ رضا شاه تعجب کرد و چنین پنداشت که ملا با سرباز ساده و تنها و بی پول خیال مزاح دارد ولی بعد از این که برای بار دوم تکرار کرد رضا شاه از او پرسید ، اگر روزی من به سلطنت برسم و شما هم زنده باشید از من چه توقعی دارید ؛ ملا جواب دادذ من هیچ چیز نمی خواهم فقط شفقت و محبت به خلق خدا را از تو می خواهم و بعد از این که به سلطنت رسید بار دیگر با ملا ملاقات کرد ؛ در این بار از او پرسید چه آرزویی داری ؟ ملا در جواب گفته بود : این که از ملاقاتهای بعدی با من صرفنظر کنی.
سال ۱۳۱۶ ﻫ.قمری( مطابق با سال ۱۲۷۷ خورشیدی ، ۱۸۹۸ میلادی ) فرا رسید . ابوالقاسم بیک دایی رضا شاه به فوج سواد کوه منتقل شد ، چون این فوج معمولا باید همگی سواد کوهی می بودند. لذا ابوالقاسم بیک رضا را با خود به فوج سوادکوه برد تا موجب ترقی او شود ؛ رضا در این سربازخانه خیلی قوی بنیه شده بود ، اغلب با همقطاران خود دعوا می کرد و زیر بار حرف هیچکس نمیرفت. وقتی فرماندهی فوج به نصرالهخان پهلوان واگذار شد ، شرارت های رضا بیشتر شد و بارها میگفت چون پدرم یاور بوده باید من هم یاور باشم. آنقدر اذیت میکرد که بالاخره همقطاران او شکایت کردند. یاور نصراله خان وقتی از اصل و نسب او آگاه شد و متوجه شد که فرزند برادر ناتنی او میباشد و این که قبلا گفته شد که اقوام و اهالی آلاشت از ازدواج عباسعلی خان با نوش آفرین که بیگانه به حساب میآمد ، ناراحت بودند و دستور داد تخته و شلاق بیاورند و آنقدر او را بزنند که بمیرد و لذا با وساطت دایی اش ابوالقاسم بیک که در آن فوج بود ، نجات پیدا کرد. رضا دیگر نتوانست در این فوج خدمت کند لذا از آنجا خارج و مجددا نزد «کاظم آقا» رفت و در قزاقخانه مشغول خدمت شد و تا کودتای ۱۲۹۹ در قزاقخانه ماند.
سال ۱۳۱۸ ﻫ.قمری ( ۱۲۹۷ خورشیدی – ۱۹۰۰ میلادی) مظفرالدین شاه سفارش خرید مقداری مسلسل سبک به نام شصت تیر داد . یکی از شصت تیر ها در اختیار قزاقخانه قرار گرفت ، تا قزاق ها فن استفاده از آن را یاد بگیرند . بین افرادی که تعلیم کار با شصت تیر را دیدند ، یکی رضا سواد کوهی بود که از همه در این کار بهتر از آب در آمد . به طوری که به رضا شصت تیر مشهور شد و به سمت وکیل باشی این گردان انتخاب شد. این اولین قدم برای افسر شدن رضا محسوب می شد . رضا ۲۵ ساله که بود او را مامور خراسان کردند ،رضا خان دو سال در خراسان بود ، در جنگ بسطام شرکت کرد و به درجه معین نایبی رسید. رضا در ۲۷ سالگی با دختری به نام تاجماه ازدواج کرد که موقع زایمان دخترش فاطمه سر زا رفت و رضا با دخترش تنها ماند.
منبع: بخشی از کتاب «رضا شاه از تولد تا سلطنت» تالیف «رضا نیازمند»